جستجوکده

جستجوکده

دستاورد جستجوی پرسشهای من از دنیای اینترنت
جستجوکده

جستجوکده

دستاورد جستجوی پرسشهای من از دنیای اینترنت

و امروز برف می بارید...


امروز یه ایمیل از یه دوست خوب داشتم که همیشه منو با ایمیل هاش تحت تاثیر قرار میده. این ایمیل با توجه به اینکه در روزهای عزاداری امام حسین (ع) قرار داریم، خیلی به دلم نشست. داستانک رو براتون اینجا گذاشتم تا شاید این موضوع باعث بشه بعضی از ما هم یاد بدهی هامون بیفتیم:


سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود.


دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم. استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود، این را از پنجره کلاس میبینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی …..



وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه، پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند …..
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد، که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ….
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد.
 حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300 یوروی دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند.

 این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درامدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ولو کوچک … و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد.


ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم. البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار.


یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه …


میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت. برای چند ساعت کاردر هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم. یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلند شد که برود به شوخی یا جدی گفت: این شبا سفارت شام میدن، محرمه … توام خودت بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت.


سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد ….


راستش امشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن …که رفتم …


رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی که از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم، اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وا میدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آن است …. و من ناچار بودم.


دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بلاخره رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم، اما امشب همه چیز فرق داشت.


چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود، داشتم از خجالت می مردم، حس میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس میکردم این غذا سهم من نیست، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم.



نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید …..


گفتم: نه مرسی ..این غذا مال من نبود ….
 گفت: چرا. این غذای شماست …فقط مال شما …من میدونم.
و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟
گفتم: نه ممنون با مترو میرم…. و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم.
گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور …این غذا فقط مال توست … و سوار ماشین شد و رفت نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود.


درون پاکت یک اسکناس 500 یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده:


"سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست، بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت را نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم، پس تو به من مقروض نیستی."



این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است و امروز من ان قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم،

  و امروز برف می بارید...

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ق.ظ http://anroozha.blogfa.com

چیزهایی هست ! چیزایی که خود ما گاهی تجربه اش کرده ایم چیزایی که منطقی به نظر نمی رسد اما کسی هم نتوانسته با دلیل منطقی اونا را ثابت کنه & اما من هیچ وقت نمی تونم چیزی را که قادر به ثبوتش نیستم انکار کنم & چیزهایی هست که من نمیدانم !

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد