سر چهارراه نزدیک خانه، آنجا که ساختمانهای ساده وصمیمی آجری یکباره تمام میشوند، همانجا که پر است از نمایشگاه های ماشین و مبل و پرده و اینجور چیزها، همانجا یک آقائی هست که عجیب دوستش دارم.
یک آقائی که جلیقه بدترکیب سبز فسفری به تنش زار میزند. آقائی که کلاه آبی رنگ پارکبان ها همیشه روی نصفی از صورتش سایه انداخته. همانکه عینک میزند. عینک ذره بینی. همان آقائی که گاهی از خستگی روی پله نمایشگاه مبل چرت میزند. همانکه امروز عصر داشت بچه ها را از خیابان رد میکرد ...