اول برج است. به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست.
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش، روزی پدرم با چهره ای
خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم: این هم شد شیرینی؟
... چشمان پدرم خیس شد.
یاد
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ